یکباره دیدم سایه ام آنقدر کوچک شده که نه به سر کسی است و نه خورشید را از کسی دریغ کرده؛ فهمیدم صلات ظهر است و تو درست بالای سر من می تابی ۲۳ تیر ماه ۱۳۹۲...
وقتی که دلم تنگ است از ظلم سیه کاران با نغمه ی هر بلبل یا زمزمه ی باران من یاد تو می افتم من یاد تو می افتم با جَستن آهوها یا کوچ پرستوها همراه شدن با باد بوییدن شب بوها من یاد تو می افتم من یاد تو می افتم گفتی که به بار...
آمدم از خزان گلایه کنم بگویم - بلندترین روز حضورت نهایت بهار بود… دیدم باید خود جهت بان خویش باشم این چرخش نگاه من ز توست که خزان دلم را رقم زده است خورشید! دعایم کن در کمترین زاویه ثابت قدم بمانم ۱۵ تیرماه ۹۲...
خداوندا تو را سپاسگزارم برای بهترین مکان، تو را سپاسگزارم برای بهترین زمان، برای بهترین یار : شرق و اشراق و شمس …. خداوندا هوشیاریم را به بهترین مکان و زمان و یار، شرق و اشراق و شمس مستدام بگردان ۷ تیرماه ۹۲...
تنها فاصله یک غروب بود تا طلوع فردا تنها همین فاصله بود که تو پشت کوه پنهان شدی و تاختن ما را نظاره کردی حضرت خورشید! اما همین یک شب که تابشت مزد اشتیاق دیاری دیگر بود، ما راه را گم کردیم… ۵ تیرماه ۹۲...
وقتی .. وقتی تو حرف می زنی… … خورشید! وقتی تو حرف می زنی، ایستاده .. روی آن ارتفاع نگاهها همه … و دستهایمان … روی آن ارتفاع دستهایت که پیوند می خورد، ایستاده… تو که آغاز می کنی، جمله ها همه ناتمام… ۳ تیر ماه ۹۲...