خاطره اولین روز مدرسه را بنویسید

  • ۵ بهمن ۱۳۸۷image description

موضوع انشا : خاطره اولین روز مدرسه را بنویسید

سروش عازمی خواه

به نام خدا

قلم در دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم.

من هیچ وقت خاطره خوب اولین روز مدرسه را از یاد نمی برم. آن روز مامان عزیزمان به جای اینکه با شش بار صدا کردن ساعت ده صبح بیدارمان کند، با ده بار صدا کردن شش صبح بیدارمان کرد. من خیلی خوشحال شدم و یکهو بیدار شدم. فکر می کردم مامان عزیزمان می خواهد با سواد شود و مرا هم با خودش می برد که نترسد.

البته باباجان شب قبلش گفته بودند که مامان چشمشان ضعیف است و نور می خواهد. از من خواستند که سرم را بتراشم تا وقتی کنار مامان جان نشستم تا او باسواد شود، من با سر کچلم به دفتر او نور ببارم. من هم که اصولا پسر فداکاری  هستم، قبول کردم و باباجان سرم را تراشیدند و چند تا چهارراه هم وسط آن گذاشتند.

خلاصه صبح بیدار شدیم و من شروع کردم به دلداری دادن مامان که نترسد و با من به مدرسه بیاید.

وقتی به مدرسه رسیدیم مامان عزیزمان نامردی کرد و مرا به داخل مدرسه هل داد و فرار کرد و در حیاط مدرسه بسته شد. هرچی به ناصر خان توضیح دادم که قرار نیست من به مدرسه بیایم و مادرم از مدرسه ترسیده و فرار کرده، فایده ای نداشت. ناصر خان، یا ناصر خله، مبصر حیاط بود. قدش هم قد باباجانمان بود اما قیافه اش نه. انگار قرار بوده مامان ناصر هم به مدرسه بیاید و فرار کرده، چون سر ناصر هم تراشیده شده بود.

بعدا فهمیدم ناصر خله، چند سال توی هر کلاس تجدید شده و تقریبا هم سن ناظم مدرسه است. اما توی کلاس پنجم درس می خواند و معلمها هم کلی ازش حساب می بردند.

خلاصه، ناصر خان با یک خط کش چوبی به چند تا جای من زد و گفت بچه صدا نکن. من نمی دانم چرا خودش همینطور داشت صدا می کرد. ناظم مدرسه که ناصر خان رو دید، آمد و با یک چوب بلند شروع به زدن ناصر خان کرد و گفت بچه صدا نکن. چرا این بچه را می زنی. من دلم برای ناصر خان سوخت. داد زدم آقا ناظم صدا نکن. نمی دانم چرا آقا ناظم، دست از سر ناصر خان برداشت و افتاد دنبال من. حالا فهمیدم که چرا اینقدر مامان من می ترسید. کافی بود آقا ناظم با چوبش می زد یک جای مامان من. آنوقت مامان من باید یک ماه به پهلو می خوابید.

آقا ناظم که بالاخره بعد از کلی بازی و بدو بدو توانست مرا بگیرد به من گفت بچه اولا صدا نکن، دوما اومدی با سواد شی. خوش اومدی. سواد خیلی خوبه. اگر درس بخونی می تونی معلم شی و درس بدی. من به آقا ناظم گفتم خوب اگه درس نخونیم معلم هم نمیشیم. نه کسی درس میده و نه کسی درس می خونه. اما آقا ناظم گفت نه؛  اگه معلم نشی، میشی آقای خدایار.

به آقای خدایار می گفتن بابای مدرسه. من نمی دونم چه جوری یک آدم می تونه بابای یک مدرسه باشه. هیچ وقت هم نفهمیدم مامان مدرسه کیه. چون وقتی به زن آقای خدایار گفتم شما مامان مدرسه هستین؟ گفت نه من زن بابای مدرسه ام. فهمیدم آقای خدایار سر زنش هوو آورده و مدرسه رو اینطوری به دنیا آورده. اما هیچوقت نفهمیدم اون هوو کیه. حتی اون شب به آرزو، دختر همسایه بالاییمون گفتم که مامان مدرسه ما، توی مدرسه شما نیست؟ آرزو گفت نه و ما هم بابای مدرسه داریم. همون موقع حدس زدیم که باباهای مدرسه آدمای عجیبی هستند و نمیشه از کارشون سر در آورد. مخصوصا اینکه یک موقع هایی، بابای مدرسه به طرز مشکوکی یک جاروی بلند می آورد و جارو می کرد و زیر چشمی هم به ما اخم می کرد.

همینطور که روز اول داشتم با آقای ناظم مذاکره می کردم، آقای ناظم گفت بچه صدا نکن. من میرم توی دفتر.

من همینطور دهانم باز مانده بود که چطوری آقای ناظم با اون هیکل توی یک دفتر جا میشه. من حتی توی کتاب، یا جا مدادی یا حتی توی کیف جا نمی شدم. وقتی آقای ناظم با اطمینان رفت توی دفتر، فهمیدم در یک محل عجیب و غریب به اسم مدرسه زندانی شدم و مجبورم درس بخوانم تا معلم شوم و برم توی مدرسه درس بدهم. وگرنه باید یک زن بگیرم که مدرسه بزاید و بشوم بابای مدرسه.

توی همین فکرها بودم که یک صدای عجیب زنگ آمد و با این صدا ناصر خان، خل شد و داد زد که همه توی صف بروند. دنبال بچه ها می کرد و با خط کش می زد یک جای بچه ها که توی صف، مرتب وایسند.

ناصر خان داد زد که کلاس اولیها بیان اینطرف. من هم رفتم همون طرف پشت پسر عباس آقا، بقال محله. آقا ناظم با یک میکروفون آمد و من گفتم می خواد آواز بخونه. اما شروع کرد یه چیزایی گفت که یادم نیست. چون داشتم فکر می کردم صف چه جای عجیب و غریبی است. همونجا از خدا خواستم من را یک روز جای ناصر خله بگذاره که بروم دم در و با خط کش بزنم یک جای بچه ها.

وقتی حرف آقا ناظم تمام شد صفها یکی یکی راه افتادند. ما رفتیم توی یک اتاق و من و پسر عباس آقا و یکی دیگه نشستیم روی یک نیمکت. خانم معلم مهربانمان آمدند و سلام کردند و با مهربانی، چهار نفر از بچه ها را کتک زدند و گفتند که اگر می خواهید دکتر شوید درس بخوانید. من فهمیدم آقا ناظم ما را گول زده و ما با درس خواندن دکتر می شویم نه معلم. بیچاره خانم معلم که احتمالا خنگ بوده و درس نخوانده وگرنه دکتر می شد.

خلاصه خانم معلم بعد از کلی جیغ جیغ، شروع کرد به یاددادن آ و گفت آ مثل آب، آبادانی. من نفهمیدم آ چه ربطی به آب داشت. چون با یاد گرفتن آب تشنگیمان توی کلاس رفع نشد. حتی مدرسه مان آباد نشد. اما مجبور بودیم بگوییم آ مثل آب ، مثل آبادانی.

خلاصه آن روز تمام شد و ما تعطیل شدیم. نمی دانم چرا مامانمان اینقدر ترسیده بود. مدرسه جای خوبی بود چون ما را ظهر آزاد کرد. من فکر می کردم ما را به گروگان بگیرد و باباجان کلی پول بیاورند و ما را در آورند. اما ما آزاد شدیم. موقع  بیرون آمدن از در حیاط، به آقای خدایار گفتم پدر جان نکن! زنت به این خوبی چرا هوو آوردی؟ آقای خدایار تعجب کرد و گفت تو از کجا می دونی؟ … گفتم با این بچه به این گندگی همه می فهمند. آقای خدایار انگار خنگ بود و هنوز که هنوز است، نفهمیده من از کجا فهمیدم.

ما از این انشا نتیجه می گیریم که ناصر خله آنقدرها هم پسر بدی نیست، فقط خنگه. آدم بد، اونیه که خط کش رو داده دست ناصر خله تا بیاد هم کلاسی هایش رو بزنه تا بروند بگویند آ مثل آب، مثل آبادانی.

قلم را روی میز می گذارم و انشایم را تمام می کنم!

 

دیدگاه ها

نام و نام خانوادگی :Homa ۱۷ شهریور, ۱۳۹۲ - ۹:۰۶ ق.ظ

نه تو رو خدا انشایتان را تمام نکنید ادامه بدهید…

نام و نام خانوادگی :jigar ۳ تیر, ۱۳۹۳ - ۸:۴۳ ب.ظ

سلام انشایتان خیلی عالی بود اگه باز هم هست بنویسیدشون ممنون